×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

سرگرمی

سرگرمی

× درمورد هرچیزی که بنظر مهم برسد
×

آدرس وبلاگ من

hamiddd.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/hamiddddddd

وداع آخر

 وداع آخر/ خاطرات منتشر نشده از آخرین لحظات شهادت مهدی باکری، فرمانده لشگر 31 عاشورا

وبلاگ > شاه‌محمدی، حمیدرضا - بمناسبت هفته دفاع مقدس این یاد داشت را که خاطرات نگارنده از شهید مهدی باکری در آخرین عملیات منجر به شهادت وی در عملیات بدراست، به خانواده محترم برادران باکری و ملت عزیز ایران و همرزمان واقعی آن شهید تقدیم مینمایم. باز خوانی این وقایع و ثبت و ضبط آنها میتواند تصویر شفاف تری را برای فرزندان آینده این مرز و بوم ارائه نموده و مرز بین حقایق و داستان سرائیهای احتمالی را مشخص نماید. لازم به ذکر است که این یادداشتها را در فروردین ماه 1364بلا فاصله پس از فروکش کردن طوفان عملیات در خط جزایر مجنون نوشته ام و پس از 30 سال بطور اتفاقی در حال جابجایی وسایل منزل یافتم و اینک برای اولین بار با اندک تلخیص و با همان ادبیات دهه 60 منتشر میشود.

نزدیک غروب است. صدای قایقها گاه و بیگاه از میان انبوه نیزارها بگوش میرسد. اینجا کجاست؟ اینجا باتلاقهای هور الهویزه است. زیستگاه حیات وحش، سرزمینی که میادین نفت در عمق آن نهفته است. نه نه!!! اینجا سرزمین عشق است، سرزمین عشاق است. اینجا بوستان ایران است. نه اینجا گلزار همه جهان است. نیزارهای اینجا بهترین انسانها را در آغوش خود دارند. آدمی که مسجود ملائک شد اینجاست. آبهای اینجا از خون عزیزترین فرزندان این امت گلگون است. هوای اینجا از بازدم فرشتگان زمینی معطر است. چه میگویم؟ نه این زبان لایق سخن گفتن از اینها نیست و نه هیچ گوشی را یارای شنیدن. آخر زیبایی گل که شنیدنی نیست باید زیبایی را دید و بوئید. چگونه میشود گلستانی را در گلدانی گنجاند؟ نه ممکن نیست. ولی شاید بتوان رایحه ای از این گلستان بحضورتان تقدیم داشت.

و اما انتخاب یک گل از میان گلهای رنگارنگ آن کار ساده ای نیست. از کدامین گل بچینم. از آن پیرمرد 60 ساله عابد عاشق ... ؟ یا از گلهای پر پر برایتان بگویم از قامت بیاتها، صدر محمدی ها و ....؟ بگذار از سردار لشگرمان برادر مهدی بگویم. او سومین فرزند شهید خانواده اش است. برادر ارشدش مهندس علی باکری از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق است که بدست شاه تیرباران شد. برادر کوچکترش حمید باکری قائم مقام لشگرش سال گذشته در چنین روزی در قلب دشمن رفت و هرگز باز نگشت. و خود او اینک در سی امین بهار زندگی و در سالگرد شهادت برادرش در آستانه عملیات بدر آماده رزمی دیگر است. او که مهندس مکانیک است درس جنگ را نه در دانشکده افسری بلکه در میادین جنگ به تجربه آموخته است. و اکنون نمیدانم چندمین عملیاتی است که میخواهد رهبری کند.

قبلا حجت را با نیرو هایش تمام کرده. او گفته که رزم ما نه یک جنگ کلاسیک متعادل، بلکه نبرد خون و شمشیر است. تکرار مکرر صحنه عاشورا است. آخر اسم لشگرش هم 31 عاشوراست. او پیشا پیش نوید نبردی سهمگین را داده، نبردی که توان فرساست و جز مردان عاشورا یی را یارای تحمل آن نیست. و این نبرد نا برابر ممکن نیست جز با تکیه بر ایمان و صبر و مقاومت. آری او همه اینها را پیشا پیش گفته است و همه اینهایی که امشب بیست و سوم اسفند ماه 1363 پیشانی بندهایشان را بسته و با هم دیدار و روبوسی میکنند همه را نیک میدانند....

پرده دوم:

یاران مهدی شب گذشته پس از عبور از 8 کیلومتر راه آبی داخل هور به خطوط دشمن تاخته و پس از شکست خط اول توسط غواصان، بقیه خطوط دفاعی تو در تو، یک به یک در هم شکسته شده و بچه ها با پیشروی در عمق تا ساحل شرقی دجله پیش آمده اند. شب دوم عملیات مهدی را کنار دجله یافتم، صدایش از کثرت صحبت پست بی سیم کاملا گرفته، شاید بیست ساعت است که مدام حرف میزند و فریاد میکشد و چندین شب است که خواب با چشمانش آشنا نشده است. وقت اذان صبح است ما که نماز را با تیمم خوانده ایم با دیدن آب دجله و با اجازه آقا مهدی پوتین را از پا کنده و نماز صبحی دیگر با وضو بجا آوردیم. فعلا آرامش پیش از طوفان است و مهدی به آرامی کنار دجله قدم میزند و برنامه های فردا را مرور میکند.

شب سوم بعد از جلسه فرماندهان، روی کالک نقشه خوابش برد. بعد از جلسه توجیهی در جناح جنوبی حمله شبانه به لشگر زرهی بعثیون انجام شد. بعد از پیشروی چند کیلومتری و انهدام چندین تانک و نفر بر بدلیل عدم الحاق از راست، با بر جای گزاردن تعدادی شهید و زخمی به خط شب قبل باز گشتیم.

روز سوم آتش پاتک دشمن شدید است بچه ها خسته و کم تعداد و مهمات ناکافی است. هر چه از مهدی خواهش میشود به خط نیاید آتش شدید است گوشش بدهکار نیست. روز چهارم دیدم لودری مشغول خاکریز زدن در خط مقدم است. خدایا چه میبینم؟ راننده لودر برادر مهدی، فرمانده لشگر است. او هیچگاه از نیرو هایش عقب نمی ماند. پشت بی سیم به فرماندهان گردانش میگوید برو فلان جا را بگیر من قبل از تو اونجا هستم.

پاتک شدید است و جنگ تن به تن در روز روشن و در فاصله نزدیک. تانکها که تعدادشان از تعداد قبضه های آرپی جی ما بیشتر است در مقابل ما جولان میدهند و با تیر مستقیم خود محل استقرار ما را درهم میکوبند. آتش تیر بار تانکها همچون یک باران افقی بر روی کانال کشاورزی محل جان پناه ما در حال باریدن است و بیرون آوردن سر برای دیدن آنسوی سنگر به معنی هدف قرار گرفته شدن آنهم از ناحیه سر خواهد بود. هیچ نیروی تازه نفسی برای کمک به جمع اضافه نمیشود ولی هر لحظه از تعداد نیروهای موجود بدلیل شهادت و یا زخمی شدن کاسته میشود. وعده دریافت مهمات نیز فعلا عملی نشده است. نیروهای دشمن تاپای سنگر پیش آمده اند و هر لحظه خطر سقوط خط وجود دارد .... ولی با رسیدن تاریکی شب نوبت عقب نشینی دشمن و تحرکات احتمالی ماست. دیگر رمقی برای نیروها باقی نمانده. برادر مهدی از برادر (شهید) حاج میزرا علی رستمخانی فرمانده محور خواست که یک عملیات چریکی تدارک ببیند.

یک گروه کوچک چند نفره داوطلب برای رفتن به دل دشمن و زدن چند تانک تا دشمن گمان کند حمله شبانه نیروهای ایرانی در سطح وسیع است و پا به فرار بگذارد. ماموریتی که بازگشتی برای آن متصور نیست. دیگر کسی را برای فرستادن ندارم. لذا خودم به اتفاق یکی از معاونین و بی سیم چی در راس یک گروه 5 نفره عازم شدیم. برادر مهدی خود آنجاست. برای عبور از خط ابتدا باید از یک کانال پر از آب عبور کنیم. این میتواند تحرک ما را در آنسوی کانال برای حمله مشکل سازد. موانع کار را به ایشان گفتم.

برادر مهدی پاسخ داد امروز نیاز اسلام به اینست در حالیکه از سر تا پا خیس و آب کشیده هستیم با یک گروه 5 نفره به خیل سپاه دشمن بزنیم بعد بمیریم پس حرکت کنید. اطاعت کرده عازم شدیم. بعد از آنکه تا کمر در آب فرو رفته و خارج شدیم به سنگر اول دشمن رسیدیم. خدایا چه میبینیم. سنگرها خالی است و به جز یک زخمی عراقی بقیه پیش از حمله چریکی ما و تنها بخاطر ترس از حملات شبانه نیروهای ایران منطقه را ترک کرده اند. از همان سنگرهای دشمن چند آرپی جی بسمت نیروهای آنها شلیک کرده و با خوشحالی بدون اینکه یک زخمی هم داده باشیم در تولدی دو باره بازگشته و خبر عقب نشینی شبانه دشمن را به برادر مهدی و حاج میرزا علی دادیم تا حد اقل تا طلوع آفتابی دیگر نفس راحتی بکشند.

پرده آخر

روز ششم بچه ها آنسوی دجله عمل میکردند. که باز هم مهدی سوار بر موتور عازم شد. حدود ساعت 9 صبح بود که زیر آتش سنگین تیر بار و موشکهای هلیکوپتری که بالای سر ما در جولان بود و گرفتن هر گونه جان پناه را غیر ممکن میساخت، در نزدیک اتوبان بصره- العماره برادر مهدی را دیدم. گاه با بی سیم سخن میگفت و گاه با خمپاره 60 کار میکرد. اندک اندک فشار دشمن بیشتر میشد و آتش سنگین توپها، تانکها، نفر برهای زرهی از زمین و آتش هلی کوپتر بالای سر و هواپیماها که لحظه ای قطع نمیشد هر لحظه از یاران مهدی می کاست.

از لشگر 31 عاشورا تنها حدود یک گروهان نیرو هنوز باقی مانده اند. حاج میرزا علی فرمانده محور دیشب همین دور و بر شهید شده ولی برادر مهدی هنوز زنده و در میان ماست. یکباره تانکها پیش آمدند و راه عبور ما را مسدود کردند. محاصره کامل است. روبرو دشمن و پشت سر رودخانه دجله، بیاد آوردم اینگونه است که دیگر جنازه ام هم به دست مادر و پدر و همسر و فرزند یک ساله ام نخواهد رسید. در صحنه دیگر فیلم اسارتمان بدست دشمن از پیش چشمم عبور کرد و در دیگر صحنه، قتل عام همه نیروها و جنازه هایی که در ساحل دجله در تلویزیون عراق نمایش داده خواهد شد.

اما ناگهان با نصرت الهی ورق برگشت. بچه ها توانستند در روبروی آتش نیروهای دشمن در فاصله 50 متری آنهم در روز روشن در جهت شکستن محاصره حرکت کرده و چند نفر بر زرهی آنها را با موشک آرپی جی به آتش بکشند. و لذا باقی نفر برها، نیروهای پیاده را جا گذاشته پا به فرار بگذارند. این موضوع سبب تضعیف روحیه نیروهای آنها شده و صحنه را معکوس کرد. اینک این محاصره کنند گان بودند که در تعقیب محاصره شوندگان قرار داشتند..... برای منی که اینک 144 ساعت است در میان آتش و خون شناور هستم تا این لحظه مرگ و زندگی برایم مهم نبود ولی حالا دوست دارم زنده مانده و این خاطرات را بازگوکنم.

حدود ظهر است. آتش همچنان سنگین است و راه پشتیبانی بجز یکی دو قایق که هر از چند گاهی از طریق رودخانه مهمات میرسانند و زخمیها را باز میگردانند وجود ندارد...... هر لحظه تعداد بچه ها کمتر و کمتر میشود. پشت بی سیم فرماندهان قرار گاه از مهدی میخواهند به عقب بازگردد. " بابا بزرگ تکلیف کرده برگردی و گرنه گوش ات را خواهد کشید" حتا به بی سیم چی های مهدی میگویند دستان او را بسته و بزور داخل قایق انداخته عقب بیاورند. ولی او غرق عشق بازی است و بیسیم چی ها جرات چنین جسارتی را ندارند. اینک دشمن بسیار نزدیک شده بطوریکه مهدی با اندک یارانش به تبادل نارنجک با نیرو های عراقی مشغولند. دیگر چند قدمی تا وصال معشوق باقی نمانده. تنها قایقی که خود را بزحمت بدانجا رسانده گویا منتظر است که پیکر غرق خون او را به عقب ببرد. مهدی که وضعیت را خوب درک میکند به کنار دجله آمده و نقشه های عملیاتی را از جیبش بیرون کشیده ریز ریز کرده و به آب میسپارد. گونه های بچه ها سرختر شده و لحظات بسرعت میگذرد. هنوز تانکهای دشمن که تعدادشان از نفرات پیاده ما بیشتر است چند صد متر جلوتر صف آرایی کرده اند اما از زهر چشم قبل از ظهر جرات پیش آمدن ندارند و تا مهدی هست مقاومت هست. ناگهان گلوله مستقیم تانکی سنگر مهدی را زیر و رو میکند و مهدی غرق در خون. بیسیم چی ها او را به قایق میرسانند اما دیگر دیر شده است. لحظه ای پس از حرکت قایق یک موشک آرپی جی آنرا هدف قرار میدهد. همراهان که سالم هستند با شنا به این سوی دجله میرسند اما آب دجله پیش میرود و مهدی زخمی، این دانش آموز مدرسه عشق را با خود میبرد. نمیدانم به کجا خواهد برد؟ اروند رود یا خلیج فارس؟ فردا بچه ها دنبالش میگردند.

گلی  گم   کرده ام  میجویم  او  را                              به هر گل   میرسم میبویم  او را

گل من یک نشانی در بدن داشت                              یکی پیراهن خونین به تن داشت

ولی جستجوی عبثی است او همچون برادرش حمید و در سالگرد شهادت او به انتخاب خود بار سفری بی بازگشت را بست. چرا مهدی آرامش زندگی یک مهندس مکانیک را رها ساخته و از ارومیه برای جنگ به خوزستان شتافت؟ و چرا علی رغم دستور فرماندهان آگاهانه بسوی مسیری قدم گذاشت که حتی جنازه اش یافت نشد. آیا او نیز چون برادرش حال و روز بازماندگان بعد از جنگ را پیش بینی میکرد و نمیخواست بماند و ببیند؟

حمید رضا شاه محمدی

یکشنبه 9 آذر 1393 - 6:29:03 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://hamiddd.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 13 آذر 1393   6:36:06 PM

 اینای که نوشتم فقط نقل قول  یکی از هم  رزمهای شهید باکری بود